اکران آنلاین «مستند قصه‌ها» پرتره‌ای از هوشنگ مرادی کرمانی استوری به مثابه تست بازیگری | درباره بازیگر خردسال نقش سالار معمولی در «پایتخت ۷» دوبلور‌های انیمیشن فوتبالیست‌ها مهمان برنامه ۱۰۰۱ می‌شوند ترخیص علی دهباشی از بیمارستان کمدی «در مدت معلوم ۲» در مسیر تولید انیمیشن ناگفته نماند، در راه فرانسه دلیل توقیف سریال ۸۷ متر، از زبان کیانوش عیاری میزبانی مبلمان شهری از آرایه های خلاقانه هنری | گزارشی از بخش آذین بندی جشنواره هنر‌های شهری نوروز ۱۴۰۴ مشهد آموزش داستان نویسی | تداوم حافظه (بخش پنجم) نقش هایی از «شاهنامه» بر یکی از گران ترین ساعت های جهان وقتی هنوز نامحرمیم مستند شگرد در راه روسیه دیدار رئیس قوه قضائیه با عنایت بخشی، بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون + فیلم و تصاویر سریال خوشه‌های خشم ساخته می‌شود صحبت‌های علی عطشانی از همکاری با «وال کیلمر» و اولین تجربه کارگردانی اش در هالیوود انتقاد تند مهران غفوریان به حملات جدید غزه + عکس سازندگان فیلم کیک محبوب من به حبس محکوم شدند ساخت فیلم مرگ سرگردان با کارگردانی مایکل سارنوسکی نخل طلای افتخاری کن برای رابرت دنیرو
سرخط خبرها

حکایت ملاقات انجام نشده با «دیدیه دشان»

  • کد خبر: ۱۴۰۱۹۰
  • ۲۴ آذر ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۲
حکایت ملاقات انجام نشده با «دیدیه دشان»
چند هفته پیش در یکی از شهرهای فرانسه، پسر کوچولویی از پدرش که باعجله حاضر می شد تا از خانه بیرون برود، پرسید: «داری به کجا می روی؟»

چند هفته پیش در یکی از شهرهای فرانسه، پسر کوچولویی از پدرش که باعجله حاضر می شد تا از خانه بیرون برود، پرسید: «داری به کجا می روی؟»

پدر گفت: «دیدیه دشان که زمانی بازیکن موردعلاقه من بود و اکنون سرمربی تیم فوتبال کشورمان است، برای دیدار با فوتبالیست های جوان شهر کوچک ما به اینجا آمده است. این بهترین فرصت است که او را ببینم و از او امضا بگیرم و با او یک عکس سلفی بیندازم».

و بعد درحالی که لبخندی حاکی از شادی بر لب داشت، پیشانی پسرش را بوسید و با او خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت بعد پدر درحالی که ناراحت بود، به خانه برگشت. پسر کوچولو از وی پرسید: «آیا بازیکن مورد علاقه ات را ملاقات کردی؟

آیا از او امضا گرفتی و با او عکس سلفی انداختی؟» پدر با لحنی آکنده از خشم و خستگی پاسخ داد: «من و ده ها تن از مردم شهر سه ساعت منتظر ورود دیدیه دشان ماندیم، اما درنهایت به ما خبر دادند که او بدون دیدار با هواداران خود، شهر را ترک کرده است.» وی سپس آهی کشید و افزود: «ای کاش خدا شهرت و محبوبیت را به ما می داد نه به این ایکبیری!»

پسر کوچولو پس از شنیدن حرف های پدرش به او گفت: «بیا با هم به جایی برویم که آرزویت برآورده شود.» پدر بی اعتنا گفت: «دشان چند ساعت است که شهر ما را ترک کرده است.» پسر کوچولو جواب داد: «به من اعتماد کن!» پدر برخلاف میل باطنی، تسلیم درخواست پسر کوچولو شد و هردو از خانه بیرون رفتند. وقتی به کلیسای بزرگ شهر رسیدند، پسر کوچولو گفت: «رسیدیم.» پدر گفت: «به تو گفتم الان وقت شوخی نیست.» پسر کوچولو گفت: «پدر! تو گفتی ای کاش خدا شهرتی را که به دیدیه دشان داده است، به ما داده بود. آیا چه افتخاری از این بزرگ تر که به جای آنکه با کسی که شهرت و محبوبیت را دریافت کرده است دیدار و گفت وگو کنی، با کسی که شهرت و محبوبیت را داده است، دیدار و گفت وگو کنی؟

آیا سخن گفتن با خدا، لذت بخش تر از سخن گفتن با یک بازیکن و مربی فوتبال نیست؟» پدر درحالی که به خود آمده بود، از پسر کوچولو پرسید: «پدرسوخته! این حرف ها را از کجا یاد گرفته ای؟» پسر کوچولو پاسخ داد: «از شبکه های اجتماعی داخلی.» پدر گفت: «این جمله ای را که گفتی، یک بار دیگر می گویی تا من آن را کپشن کنم؟» پسر کوچولو گفت: «بلی». و جمله را تکرار کرد.

سپس پدر و پسر، یک سلفی با پس زمینه کلیسای بزرگ شهر گرفتند و پدر آن را به همراه کپشن یادشده، با استفاده از فیلترشکن پولی در اینستاگرام منتشر کرد و لایک ها و کامنت های بسیاری گرفت و اشخاص بسیاری با مشاهده آن به خود آمدند.

گزارش خطا
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->