سردار شهید حاج قاسم سلیمانی باید با نگاه پهلوانی و قهرمانی روایت شود فیلم سینمایی ماهور اکران می‌شود حاشیه‌نگاری در آستانه اعلام لیست فیلم‌های جشنواره فجر قصه‌های دیروز شهدا برای نوجوانان امروز | درباره مجموعه‌مستند قصه‌های سنگر ما آموزش داستان نویسی | از سنگ و آب و شیاطین دیگر (بخش دوم) دوبله سریال‌های خارجی برای نوروز ۱۴۰۴ آغاز شد اگر دولت آبادی کلیدر را در تلگرام می نوشت انتشار کتاب آیین نگارش تحلیلی: نوشته‌هایی درباره خط، زبان انشا و ادبیات، اثری دیگر از امید مجد درباره زبان فارسی میلاد کی‌مرام با فیلم سالن چهار در راه فجر چهل و سوم میزبانی جشنواره چنای هند از سه فیلم ایرانی مرگ مشکوک جف بینا، کارگردان آمریکایی در خانه‌اش برندگان انجمن ملی منتقدان فیلم آمریکا را بشناسید همه چیز درباره سریال فریبا + بازیگران و خلاصه داستان مرتضی عقیلی، بازیگر قبل انقلاب و ابوالفضل پورعرب هم‌بازی شدند سریال ترور روی آنتن شبکه سه + زمان پخش ارکستر موسیقی ملی با کنسرت شُعله دارم بر زبان، روی صحنه می‌رود بازیگران سریال یک، سه، هفت منوچهر هادی معرفی شدند صفحه نخست روزنامه‌های کشور - یکشنبه ۱۶ دی ۱۴۰۳
سرخط خبرها

حکایت ملاقات انجام نشده با «دیدیه دشان»

  • کد خبر: ۱۴۰۱۹۰
  • ۲۴ آذر ۱۴۰۱ - ۱۵:۴۲
حکایت ملاقات انجام نشده با «دیدیه دشان»
چند هفته پیش در یکی از شهرهای فرانسه، پسر کوچولویی از پدرش که باعجله حاضر می شد تا از خانه بیرون برود، پرسید: «داری به کجا می روی؟»

چند هفته پیش در یکی از شهرهای فرانسه، پسر کوچولویی از پدرش که باعجله حاضر می شد تا از خانه بیرون برود، پرسید: «داری به کجا می روی؟»

پدر گفت: «دیدیه دشان که زمانی بازیکن موردعلاقه من بود و اکنون سرمربی تیم فوتبال کشورمان است، برای دیدار با فوتبالیست های جوان شهر کوچک ما به اینجا آمده است. این بهترین فرصت است که او را ببینم و از او امضا بگیرم و با او یک عکس سلفی بیندازم».

و بعد درحالی که لبخندی حاکی از شادی بر لب داشت، پیشانی پسرش را بوسید و با او خداحافظی کرد و رفت. چند ساعت بعد پدر درحالی که ناراحت بود، به خانه برگشت. پسر کوچولو از وی پرسید: «آیا بازیکن مورد علاقه ات را ملاقات کردی؟

آیا از او امضا گرفتی و با او عکس سلفی انداختی؟» پدر با لحنی آکنده از خشم و خستگی پاسخ داد: «من و ده ها تن از مردم شهر سه ساعت منتظر ورود دیدیه دشان ماندیم، اما درنهایت به ما خبر دادند که او بدون دیدار با هواداران خود، شهر را ترک کرده است.» وی سپس آهی کشید و افزود: «ای کاش خدا شهرت و محبوبیت را به ما می داد نه به این ایکبیری!»

پسر کوچولو پس از شنیدن حرف های پدرش به او گفت: «بیا با هم به جایی برویم که آرزویت برآورده شود.» پدر بی اعتنا گفت: «دشان چند ساعت است که شهر ما را ترک کرده است.» پسر کوچولو جواب داد: «به من اعتماد کن!» پدر برخلاف میل باطنی، تسلیم درخواست پسر کوچولو شد و هردو از خانه بیرون رفتند. وقتی به کلیسای بزرگ شهر رسیدند، پسر کوچولو گفت: «رسیدیم.» پدر گفت: «به تو گفتم الان وقت شوخی نیست.» پسر کوچولو گفت: «پدر! تو گفتی ای کاش خدا شهرتی را که به دیدیه دشان داده است، به ما داده بود. آیا چه افتخاری از این بزرگ تر که به جای آنکه با کسی که شهرت و محبوبیت را دریافت کرده است دیدار و گفت وگو کنی، با کسی که شهرت و محبوبیت را داده است، دیدار و گفت وگو کنی؟

آیا سخن گفتن با خدا، لذت بخش تر از سخن گفتن با یک بازیکن و مربی فوتبال نیست؟» پدر درحالی که به خود آمده بود، از پسر کوچولو پرسید: «پدرسوخته! این حرف ها را از کجا یاد گرفته ای؟» پسر کوچولو پاسخ داد: «از شبکه های اجتماعی داخلی.» پدر گفت: «این جمله ای را که گفتی، یک بار دیگر می گویی تا من آن را کپشن کنم؟» پسر کوچولو گفت: «بلی». و جمله را تکرار کرد.

سپس پدر و پسر، یک سلفی با پس زمینه کلیسای بزرگ شهر گرفتند و پدر آن را به همراه کپشن یادشده، با استفاده از فیلترشکن پولی در اینستاگرام منتشر کرد و لایک ها و کامنت های بسیاری گرفت و اشخاص بسیاری با مشاهده آن به خود آمدند.

گزارش خطا
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->